ما در حالی زندگی می کردیم که بمب ها مثل باران به ما پرتاب می شد. من زمریال در آن زمان طفل خورد سالی بودم و در یک قریه کوچک با فامیلم یکجا زندگی می کردم.در نزدیکی خانه ما یکی از قرارگاه های نیروهای امنیتی قرار داشت که همیشه مورد حمله دشمنان وطن قرار می گرفت. باوجود جنگ میان دولت و مخالفین، پدرم همیشه مصروف دهقانی و باغبانی بود. یک روز مادرم بسیار با عجله طرف مزرعه ما دویده و نام پدرم “گل داد” را صدا می زد. یکی از طرف های درگیر به پدرم شلیک کرده بودند و او را کشته بود، اما هیچ کسی نفهمید که کدام طرف درگیر به پدرم شلیک کرده است.
مردم قریه جسد پدرم را به خانه آوردند. در آن زمان ما مشکل اقتصادی زیادی داشتیم، حتی توان پرداخت پول کفن جسد پدرم را هم نداشتیم. مردم قریه تصمیم گرفتند که پدرم را همراه با لباس که به تن داشت دفن کنند چرا که او شهید شده بود. مردم به این عقیده هستند که جسد شهید نباید با کفن پوشیده شود، و باید با همان لباس که در زمان شهادت به تن دارد دفن شود.
زمانی که جنگ میان نیروهای دولتی و مخالفین شدت گرفت، مردم قریه تصمیم به ترک قریه کردند و در یک زمانی خیلی کوتاه بسیاری از بخشهای قریه تخلیه شد. ما نمی خواستیم قریه را ترک کنیم اما ماماهایم مادرم را قانع ساخت تا تصمیم خود را تغییر دهد. با مادرم که غم و اندوه و اشک در چشمانش سرازیر می شد روانه منطقه مردان پاکستان شدیم.
باگذشت زمان برادرم و من تصمیم گرفتیم که برای خانواده کار کنیم و درآمد کسب نمائیم. ما تصمیم گرفتیم در یک ورکشاپ ترمیم موتر با یک مستری ( مکانیک) از مردان کار کنیم. اویگ شخص مهربان و شجاع بود، و همیشه با ما همکاری میکرد. ما برای ۱۰ سال متوالی با او کار کردیم و پس از آن تصمیم گرفتیم که برای خودمان کار کنیم. ما معروف و مشهور به کابلی ها در میان مردم منطقه بودیم.
در حدود ٣٠ سال کار کردیم و حتی برای مدت کوتاهی هم از زادگاه ما دیدن نکردیم. من ازدواج کردم و حالا چهار(٤) فرزند دارم. با این حال، مادرم همیشه به ما می گفت: “ما نمی توانیم در این کشور صلح پیدا کنیم. این کشور ما نیست و هر کاری که انجام می دهید، هنوز به عنوان یک پناهنده و مهاجر شناخته می شوید. ” چند سال گذشت، مادر من شدیدا بیمار شده بود. داکتران به ما گفتند که او را به زادگاهش بازگردانیم تا بتواند آرامش پیدا کند.
سرانجام تصمیم گرفتیم همه چیز را به فروش برسانیم و به افغانستان برگردیم. ما در ولایت لغمان مسکون شدیم و همه چیز را از ابتدا شروع کردیم. اگر چه درآمد ما نسبت به درآمد که در پاکستان داشتیم کمتر است، اما از زندگی خود راضی هستیم و در صلح زندگی میکنیم. و حالا شکر است کسی نیست که ما را به نام “مهاجر” و یا “کابلی” صدا بزند.